سلنا نفس مامان و باباسلنا نفس مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره
پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

پرنسس سلنا

دخترم روزت مبارک(سال دوم)

دخترم برگ گلم غنچه ی خوشرنگ دلم دست خود را حلقه کن بر گردنم خنده زن بر چشم های خسته ام عشق تو آغاز صبح زندگیست مهر تو آغاز لطف و بندگیست سر گذار بر شانه های مادرت خانه ام سبز از صدای شاد توست مادرت مست از نوازش های توست   سلنای عزیزم , گل قشنگم, بود و نبودم آرزویم این است که دلت خوش باشد نرود لحظه ای از صورت ماهت لبخند نشود غصه دمی نزدیکت لحظه هایت همه زیبا باشد پرنسسم روزت مبارک     ...
6 شهريور 1393
1192 11 23 ادامه مطلب

روزانه های دخترم

نفسم الان که دارم برات مینویسم 1 سال و 2 ماه و 23 روزه هستی این روزها اصلا نمیذاری ازت عکس بگیرم به همین خاطر زیاد عکس جدید ندارم که بذارم ولی عوضش این روزها تا دلت بخواد برامون دلبری میکنی این روزها واقعا بزرگ شدنت رو احساس میکنم خیلی دختر فهمیده ای شدی گاهی بهم کمک میکنی وقتی میخواییم شام بخوریم وسایل ها رو ازم میگیری و میاری میدی به بابایی تا بابایی میز رو بچینه,چند روز قبل بابایی رو زمین دراز کشیده بود و زیر سرش هم بالش نداشت دیدم رفتی یکی از بالش هامون رو برداشتی و آوردی گذاشتی پیش بابایی دیگه جونم برات بگه حسابی شیطون شدی و مدام در حال بالا رفتن از مبل یا تخت خوابه مایی,دیگه هیچی تو خونه از دست شما در امان نیست و تا حالا کلی وسیل...
26 مرداد 1393
1879 14 24 ادامه مطلب

اولین کوتاهی موی سر

امروز برای اولین بار که شما 1 سال و 2 ماه و 9 روزه هستی موی سر شما رو کوتاه کردیم دیروز زنگ زدم آرایشگاه و برای امروز وقت گرفتم . امروز من و شما و بابایی باهم رفتیم آرایشگاه چون کمی زودتر از وقت تعیین شده رسیدیم به همین خاطر رفتیم طبقه ی بالای آرایشگاه که اتاق بازی هست در انتظار نشستیم تا وقتمون برسه و شما هم اونجا کلی بازی کردی. تا اینجای کار حسابی به سلنا جونم خوش گذشت ولی وقتی نوبت رسید به اصلاح مو گریه کردی اساسی تو این ماشین ها ننشستی و آقای آرایشگر مجبور شد تو بغل بابایی موهاتو خیس کنه و شونه بکشه نشستی بغل بابایی و آقای آرایشگر مشغول کوتاه کردن موهای شما شد بالاخر...
12 مرداد 1393
8143 21 41 ادامه مطلب

عکس های 14 ماهگی سلنا

به یاد دوران نی نی کوچولوییم نشستم تو گهواره ام اولین دوم اسبی بستن دخملیم(از نمای جلو) از نمای پشت سر نفس مامان در حال رانندگی ،اول آینه رو تنظیم کنم بذار صدای ضبط رو هم بلند کنم حالا یه بار دیگه هم آینه رو نگاه کنم و بعد حرکت اینجا هم داشتی پوشک هاتو برمیداشتی عزیزم اینا واست سنگینه عاشق گوشی موبایلی اینجا هم برای اولین بار عینک آفتابی زدی ...
11 مرداد 1393
1490 15 22 ادامه مطلب

دخترم 14 ماهگیت مبارک

یادش بخیر پارسال همین روزها بود که دلخوش بودیم به گردن گرفتنت . . . چقدر هیجان داشتیم چقدر خوشحال بودیم از اینکه دو ماهه شدی . . . لذتش هنوز هم برایمان باقی است . . . یاد آن صورت گرد و کوچکت هنوز  هم شادمان میکند . . . مرور عکس هایت به اندازه ی همان موقع برایمان شیرین است حالا یک سال از آن موقع میگذرد و شیرینی ات نه تنها کمتر نشده بلکه روز به روز شیرین تر و خوردنی تر میشوی نگرانی هایم نیز با بزرگ شدنت تغییر کرده یا نمیدانم شاید هم بزرگتر شده باشد اما دوستشان دارم این دل نگرانی های مادرانه ام را ولی همه شان به خاطر دوست داشتنت هست نه چیز دیگر این اواخر آنقدر تغییر کردی که خودم هم در تعجبم بیشتر حرف ها...
3 مرداد 1393
1202 13 32 ادامه مطلب

روزانه های دخترم

عزیزم الان که دارم برات مینویسم 1 سال و 1 ماه و 27 روزه هستی خیلییییییییییییییییییییییی بچه ی مهربونی هستی و کمی شلوغ و همین طور به شدت کنجکاو با کنجکاوی فراوان هرچی داریم و نداریم رو  از کشوها ی کمد و کابینت وخلاصه هرجایی که دستت برسه میریزی بیرون مامانی قربون کنجکاویت بشه خلاصه چیزی تو خونه نیست که از دست شما در امان باشه . پیشرفت های زیادی تو صحبت کردن به دست آوردی کلمات جدیدی که تو این ماه یاد گرفتی: سه - چار(چهار) - پنج-شش - ده- چشم -پا - پر(تو بازی کلاغ پر میگی)- عمو- سارا(اسم عروسک مورد علاقه ات) -چای- ننی(نی نی) دیگه بعضی مواقع میتونی نیازهاتو به زبون بیاری وقتی آب میخوای میگی آپ هروقت شیر میخوای میگی ماما شیر و ...
30 تير 1393
1064 13 17 ادامه مطلب

عکس های 13 ماهگی سلنا(سری دوم)

دخمل مامان مشغول آشپزی اینجا داری با ماست رو کاغذ نقاشی میکشی هرموقع بالش ببینی میای و روش لالا میکنی چهار تا و گاهی هم تعداد بیشتری از مکعب هات رو میتونی روی هم بذاری اینم دخمل بلای ما مرحله به مرحله ...
26 تير 1393
1509 15 24 ادامه مطلب

سلنا جونم راه افتاد . . . دلم به تاپ تاپ افتاد

بالاخره نفس مامان و بابا شروع به راه رفتن کرد خیلی وقت بود که انتظار یه همچین روزی رو میکشیدیم هر روز کلی تاتی تاتی میبردیمت تا اینکه بالاخره در تاریخ 93/4/16 روز دوشنبه شب بعد از اینکه از خونه ی بابا بزرگ برگشتیم شما شروع کردی به راه رفتن و کلی من و بابایی رو ذوق زده و خوشحالمون کردی و اشک شوق رو مهمون چشمامون کردی. خیی بامزه راه میری گاها قدم هات استواره و نمی افتی ولی گاها قدم هات لرزونه و می افتی  به محض افتادن کف دو دستتو میذاری روی زمین دوباره بلند میشی و باز شروع میکنی به راه رفتن ،وقتی من یا بابایی کمی دور از شما وایمیستیم و بغلمون رو برات باز میکنیم در حالی که دو تا دستاتو میگیری جلوت با عجله میای به سمتمون و خودتو میندا...
20 تير 1393

عکس های 13 ماهگی سلنا(سری اول)

میخوام تاتی تاتی برم تا برسم به سر سره ام آخیش رسیدم به سر سره ام این بالا چه کیفی داره حالا برم یکم هم تاب بازی بکنم به به چقدر خوش گذشت بهم حالا دست دست زود باشبن واسم دست بزنین حسته شدم بشینم یکم خستگی مو در کنم برم یکمم با اسباب بازی هام بازی کنم بذار برم ببینم اون طرف چه خبره؟ مامانی این چیه؟ وای شمعدون افتاد مامانی اصلا ناراحت نباش الان خودم درستش میکنم یک روز در پارک خونه ی خاله سمیه(دوست مامانی)شما و مبین جون(خواهر زاده ی خاله سمیه) من اصلا دوست ندارم جوراب پام باشه چرا آدم رو تو شرایط...
12 تير 1393
2101 18 28 ادامه مطلب
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پرنسس سلنا می باشد