سلنا نفس مامان و باباسلنا نفس مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

پرنسس سلنا

عکس های 17 ماهگی سلنا

دیروز برای اولین بار رفتیم خانه ی بازی کودک شیرین حسابی بهت خوش گذشت اینم عکس هاش  اینم چند تا عکس دیگه از این ماهت اینجا داشتی عروسکتو تاب میدادی عاشق روشن خاموش کردن چراغی مشغول ریخت و پاش نفس مامان گاهی پا تو کفش بزرگ ترا میکنه دختر مامان مشغول نوازندگی مامانی اینا اضافه هستش بذار درش بیارم اینجا هم اومده بودیم نی نی پسر عمه ی بابایی رو که به دنیا اومده بود ببینیم عاشق نی نی شده بودی و از بغل تختش تکون نمیخوردی ...
25 آبان 1393
2266 14 21 ادامه مطلب

عکس های تاسوعا و عاشورا(سال دوم)

  اینم شمع سلنا جونم که نذر کردیم هر سال به بلندی قدت شمع روشن کنیم که امسال قدت 82cm هستش سلنا جون در کنار شمعش قربون دستای کوچولوت بشم که داری از تو نایلون شمع در میاری تا بدی بابایی روشن کنه سلنای پارسال و سلنای امسال, دخترم چه بزرگ شده ...
14 آبان 1393

دخترم 17 ماهگیت مبارک

زمان هایی هست که نمیخواهی عقربه های ساعت حرکت کنند نمیخواهی روزها به سرعت بگذرند و دلت میخواهدزمان در لحظه متوقف شود این هست حال و روز این روزهای من . . . دخترم هر روز و هر لحظه با من هست  و این عطر وجودش هست که مرا لبریز میکند لبریز از عشق,لبریز از امید دخترم,عزیزترینم به خود میبالم که فرزندی چون تو دارم و از خدای خویش بیش ار پیش سپاسگزار وجود نازنینت هستم همیشه باش  همین قدر نزدیک همین طور مهربان همین اندازه ستودنی بهانه ی زندگیم 17 ماهگیت مبارک   ...
3 آبان 1393
2154 12 23 ادامه مطلب

روزانه های دخترم

د خترم الان که دارم برات مینویسم 1 سال و 4 ماه و 26 روز داری تو این ماه صاحب 3 تا مروارید جدید شدی دندون دهمت 6 مهر و دندون یازده و دوازدهت  20 مهر جوانه زدن که هر سه تا شون جز دندونای آسیاب هستن عزیزم مبارکت باشه . کلمات جدیدی که تو این ماه یاد گرفتی: ماشین - عسک(عکس) - دست -سرس(خرس) -گاو -خیا(خیار) -شب - جیش - ماست - موز -سی یاب(سیب زمینی) - سیب  از اونجایی که کارگاه دو زبانه ی مادر و کودک پیدا نکردم خودم دست به کار شدم و  دو روزه که شروع کردم باهات انگلیسی کار میکنم ماشالله تو این دو روز پیشرفت خیلی خوبی داشتی و خیلی هم علاقه نشون میدی کلماتی که تو این دو روز یاد گرفتی: yes - No -Hi -Bye -Sun -Bo...
29 مهر 1393
1252 10 15 ادامه مطلب

دخترم 16 ماهگیت مبارک

گلبرگ لطیف من , نازدانه ی 16 ماهه ی من شیرین زبانی های این روزهایت را چگونه بنویسم که حق مطلب را ادا کند؟ باید بزرگ شوی , مادر شوی,خودت ببینی و بشنوی حتم دارم روزی که این نوشته ها را میخوانی لبخند ملیحی بر لبانت نقش بسته . . . لبخندی از سر شوق,از خاطرات خوش کودکی لبخندی از اولین قدم هایت,از اولین روزهای جمله گفتنت . . . که برایت باور نکردنیست این گونه بودنت را,این گونه کوچک و تازه کار بودنت را عزیز بی همتای من فردا , تو میخوانی و تصور میکنی و لبخند میزنی امروز , من مینویسم و تصور میکنم و لبخند میزنم دخترکم من خدا را به بهترین نام هایش قسم دادم برای خوشبختی تو ...
3 مهر 1393
2291 14 34 ادامه مطلب

روزانه های دخترم

دخترم الان که دارم برات مینویسم 1 سال و 3 ماه و 28 روز سن داری تو این ماه صاحب دوتا مروارید جدید شدی مروارید هشتمت 4 شهریور (اولین دندون آسیابت هست)و مروارید نهمت 15 شهریور جوانه زدن مروارید دهمت هم در شرف جوانه زدنه . کلمات جدیدی که تو این ماه یاد گرفتی: شارژ-داغ-مرم(نرم)-داک(اردک) به تولد ت میگی و به جارو جا میگی ,شروع به جمله سازی کردی و اولین جمله ای که یاد گرفتی بابا ج(بابا بیا) وقتی بابایی خونه نباشه مدام این جمله رو تکرار میکنی. صدای سگ و پیشی و ببعی رو به خوبی درمیاری. وابستگیت به من و بابایی روز به روز شدیدتر میشه و به قول بابایی مدام حضور غیابمون میکنی تو این ماه دیگه کامل تونستی به تنهایی با لیوان آ...
1 مهر 1393

تولد بابایی

سلام بابایی وقتی فهمیدم که نوبت من شده و باید زمینی بشم کمی ترس برم داشت . . . از اون بالا که به زمین نگاه میکردم . . . این همه آدم بزرگ . . . خوب ترسیده بودم . . . خدا بهم گفت نترس یه جای خوب خوب میری . . . بعد هم خونمونو نشونم داد . . . خیلی قشنگ بود . . . یه مامان و یه بابا که مال خودم بودن . . . اما بازم ته دلم ترسیده بودم اما باید میومدم . . . قدمای مخملیمو یواش یواش برمیداشتم . . . خلاصه اومدم . . . آره رسیدم بهت . . . شدم همه کست . . . اینو همیشه بهم میگی . . .همش بوسم میکنی . . . حالا پشیمونم . . . میگم کاش قدمامو یکم تندتر برمیداشتم و زودتر بهت میرسیدم . . . اما حالا که پیشتم خیلی خیلی خوشبختم . . . ب...
29 شهريور 1393

عکس های 15 ماهگی سلنا

تولد رها جون عزیزم (دوست وبلاگی سلنا ی عزیزم) این اولین مراسم تولدی بود که  شرکت کردی سلنا و رها(دخترم اصلا نذاشتی یه عکس حسابی از شما دوتا بگیرم) اینجا هم داریم میریم عروسی برادر خاله لیلا(دوست مامانی) این اولین مراسم عروسی بود که شرکت کردی چند هفته  قبل یه ماموریت به تهران برای بابایی پیش اومد که ما هم همراه بابایی رفتیم تهران  رستوران تو دربند(چون همه ی عکس ها رو تو یک روز ازت گرفتم لباسات تو همه ی عکس ها تکرارین ) عینکم افتاد برش دارم اینجا داشتی گلا رو ناز میکردی اینجا هم که برج میلاده اینجا هم مح...
17 شهريور 1393
3935 12 25 ادامه مطلب
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پرنسس سلنا می باشد