سلنا جونم راه افتاد . . . دلم به تاپ تاپ افتاد
بالاخره نفس مامان و بابا شروع به راه رفتن کرد خیلی وقت بود که انتظار یه همچین روزی رو میکشیدیم هر روز کلی تاتی تاتی میبردیمت تا اینکه بالاخره در تاریخ 93/4/16 روز دوشنبه شب بعد از اینکه از خونه ی بابا بزرگ برگشتیم شما شروع کردی به راه رفتن و کلی من و بابایی رو ذوق زده و خوشحالمون کردی و اشک شوق رو مهمون چشمامون کردی.
خیی بامزه راه میری گاها قدم هات استواره و نمی افتی ولی گاها قدم هات لرزونه و می افتی به محض افتادن کف دو دستتو میذاری روی زمین دوباره بلند میشی و باز شروع میکنی به راه رفتن ،وقتی من یا بابایی کمی دور از شما وایمیستیم و بغلمون رو برات باز میکنیم در حالی که دو تا دستاتو میگیری جلوت با عجله میای به سمتمون و خودتو میندازی تو آغوشمون،هنوز هم همزمان با راه رفتن گاها چهار دست و پا هم میری.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی