سلنا نفس مامان و باباسلنا نفس مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره
پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

پرنسس سلنا

تولد بابایی

سلام بابایی وقتی فهمیدم که نوبت من شده و باید زمینی بشم کمی ترس برم داشت . . . از اون بالا که به زمین نگاه میکردم . . . این همه آدم بزرگ . . . خوب ترسیده بودم . . . خدا بهم گفت نترس یه جای خوب خوب میری . . . بعد هم خونمونو نشونم داد . . . خیلی قشنگ بود . . . یه مامان و یه بابا که مال خودم بودن . . . اما بازم ته دلم ترسیده بودم اما باید میومدم . . . قدمای مخملیمو یواش یواش برمیداشتم . . . خلاصه اومدم . . . آره رسیدم بهت . . . شدم همه کست . . . اینو همیشه بهم میگی . . .همش بوسم میکنی . . . حالا پشیمونم . . . میگم کاش قدمامو یکم تندتر برمیداشتم و زودتر بهت میرسیدم . . . اما حالا که پیشتم خیلی خیلی خوشبختم . . . ب...
29 شهريور 1393

عکس های 15 ماهگی سلنا

تولد رها جون عزیزم (دوست وبلاگی سلنا ی عزیزم) این اولین مراسم تولدی بود که  شرکت کردی سلنا و رها(دخترم اصلا نذاشتی یه عکس حسابی از شما دوتا بگیرم) اینجا هم داریم میریم عروسی برادر خاله لیلا(دوست مامانی) این اولین مراسم عروسی بود که شرکت کردی چند هفته  قبل یه ماموریت به تهران برای بابایی پیش اومد که ما هم همراه بابایی رفتیم تهران  رستوران تو دربند(چون همه ی عکس ها رو تو یک روز ازت گرفتم لباسات تو همه ی عکس ها تکرارین ) عینکم افتاد برش دارم اینجا داشتی گلا رو ناز میکردی اینجا هم که برج میلاده اینجا هم مح...
17 شهريور 1393
3951 12 25 ادامه مطلب

دخترم روزت مبارک(سال دوم)

دخترم برگ گلم غنچه ی خوشرنگ دلم دست خود را حلقه کن بر گردنم خنده زن بر چشم های خسته ام عشق تو آغاز صبح زندگیست مهر تو آغاز لطف و بندگیست سر گذار بر شانه های مادرت خانه ام سبز از صدای شاد توست مادرت مست از نوازش های توست   سلنای عزیزم , گل قشنگم, بود و نبودم آرزویم این است که دلت خوش باشد نرود لحظه ای از صورت ماهت لبخند نشود غصه دمی نزدیکت لحظه هایت همه زیبا باشد پرنسسم روزت مبارک     ...
6 شهريور 1393
1196 11 23 ادامه مطلب

روزانه های دخترم

نفسم الان که دارم برات مینویسم 1 سال و 2 ماه و 23 روزه هستی این روزها اصلا نمیذاری ازت عکس بگیرم به همین خاطر زیاد عکس جدید ندارم که بذارم ولی عوضش این روزها تا دلت بخواد برامون دلبری میکنی این روزها واقعا بزرگ شدنت رو احساس میکنم خیلی دختر فهمیده ای شدی گاهی بهم کمک میکنی وقتی میخواییم شام بخوریم وسایل ها رو ازم میگیری و میاری میدی به بابایی تا بابایی میز رو بچینه,چند روز قبل بابایی رو زمین دراز کشیده بود و زیر سرش هم بالش نداشت دیدم رفتی یکی از بالش هامون رو برداشتی و آوردی گذاشتی پیش بابایی دیگه جونم برات بگه حسابی شیطون شدی و مدام در حال بالا رفتن از مبل یا تخت خوابه مایی,دیگه هیچی تو خونه از دست شما در امان نیست و تا حالا کلی وسیل...
26 مرداد 1393
1885 14 24 ادامه مطلب

اولین کوتاهی موی سر

امروز برای اولین بار که شما 1 سال و 2 ماه و 9 روزه هستی موی سر شما رو کوتاه کردیم دیروز زنگ زدم آرایشگاه و برای امروز وقت گرفتم . امروز من و شما و بابایی باهم رفتیم آرایشگاه چون کمی زودتر از وقت تعیین شده رسیدیم به همین خاطر رفتیم طبقه ی بالای آرایشگاه که اتاق بازی هست در انتظار نشستیم تا وقتمون برسه و شما هم اونجا کلی بازی کردی. تا اینجای کار حسابی به سلنا جونم خوش گذشت ولی وقتی نوبت رسید به اصلاح مو گریه کردی اساسی تو این ماشین ها ننشستی و آقای آرایشگر مجبور شد تو بغل بابایی موهاتو خیس کنه و شونه بکشه نشستی بغل بابایی و آقای آرایشگر مشغول کوتاه کردن موهای شما شد بالاخر...
12 مرداد 1393
8206 21 41 ادامه مطلب
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پرنسس سلنا می باشد