سلنا نفس مامان و باباسلنا نفس مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره
پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

پرنسس سلنا

سلنا بلا

خوشگل خانم یه عادت جدیدی که پیدا کردی اینه که چهار دست و پا میری به طرف کشوهای کمدت بازشون میکنی بعد با کمک گرفتن از لبه ی کشوها بلند میشی و بعدش همه ی لباس هاتو میریزی بیرون منم از این کارت عکس گرفتم که اینجا برات عکساشونو میذارم.   مرحله ی اول   مرحله ی دوم   مرحله ی سوم   مرحله ی چهارم     ...
7 اسفند 1392

عکس های خانوادگی

عکس های اولین گردش بیرون از شهر سلنا کوچولو(مهر ماه کنار رودخانه ی ارس)         سلنا کوچولو و بابایی روز عید قربان(اولین عید قربان سلنا جون)   ...
4 اسفند 1392

دخترم 9 ماهگیت مبارک

 ماه درخشان زندگیم 9 ماه بزرگ تر شدی،فهیم تر،با درایت تر و من چقدر بی تابم،بی تاب روزهایی که با تو گذشت این روزها آنقدر ناب و تکرار نشدنی است که دل برایشان پر میزند آنقدر پاک و خالص هستی که پرستش تو از واجبات من است آنقدر غرق در دنیای کودکانه ات هستی که مجالی برای بزرگ شدنت نیست این روزها میتوان به وضوح خدا را دید،بوی بهشت را حس کرد بیا باهم قراری بگذاریم فرزندم تو همیشه این گونه بمان،همین قدر پاک من تمام هستی ام را به پایت خواهم ریخت قول میدهم قول شرف  بهانه ی زندگیم     ماهگیت مبارک               ...
3 اسفند 1392

اولین راه رفتن سلنا کوچولو به سمت پهلو

  پریروز شما با گرفتن لبه ی مبل بلند شدی و بعد با نگه داشتن مبل اولین قدم هاتو به سمت پهلو برداشتی من که از ذوق کم مونده بود گریم بگیره بابایی هم خونه نبود فوری زنگ زدم به بابایی-باباجون و دایی نیما و این خبر رو بهشون دادم اونا هم خییییییییییییییلی خوشحال شدن مامانی قربون پاهای کوچولوت بشه. گلم تو این عکس برای دومین بار تونستی با کمک بلند بشی ...
29 بهمن 1392

مادرانه

 دخترم  آرام آرام قد میکشد و من در سایه ی امن صداقت ناب کودکانه اش بزرگ میشوم.   او می رقصد و من آرام آرام نوای کودکانه اش را زمزمه میکنم. او میخندد و من از شوق حضورش اشک می ریزم. او در آغوشم آرام میگیرد و من تا صبح از آرامشش آرام میشوم. او بازی میکند و من شادمانه آنقدر مینگرمش تا چشمانم جز او هیچ نبیند. او حرف میزند به زبانی که کسی جز من نمیفهمدش. طبیعت را حس میکند. . . خدا را می بوید و من . . . کودکانه در سایه ی بزرگیش پنهان میشوم تا از گرمای دست نوازش غیب بی بهره نمانم.   این روزهای من پر است از دخترم این روزهای من روزهای عجیبیست روزهای بی وقت...
27 بهمن 1392

روز ولنتاین(اولین ولنتاین سلنا جون)

دختر خوشگلم دیروز 25 بهمن روز ولنتاین  یعنی روز عشق بود ولنتاین امسالمون رنگ و بوی دیگه ای داشت امسال حس میکردم عاشق تر هستم و این حس عشق زیبا رو مدیون همسر عزیزم و دختر خوشگم هستم عزیزان من با تمام وجودم دوستتون دارم. امسال من نتونستم برای بابایی کادو بگیرم چون با شما کوچولو نمیتونستم برم خرید ولی بابایی لطف کرده بود و برامون کادو گرفته بود که از کادوش خیلی خوشم اومد شب هم با خاله پروین (دوست مامانی)و همسرش رفتیم شام بیرون و خیلی بهمون خوش گذشت. اینم کادوی بابایی عروسک قرمز نماد همسر عزیزش(یعنی من)  وعروسک صورتی نماد دختر خوشگلمون هستش همسر عزیزم دستت درد نکنه.     ...
25 بهمن 1392

هیس . . . اینجا یه فرشته خوابیده

    مثل یه گنجشک کوچیک آروم بخواب مهربونـــــم چشمـــــاتو روهم بذار من اینجا بیدار میمونــــــــم کابوس رو زندون میکنم ،خواب بد رو میسوزونـــم حــافظ خواب تو میشـیـــم من و خدای مهربونــــــم چشماتـــــو فردا میبینم خوب بخوابی آسمونــــــم        ...
21 بهمن 1392

اولین بلند شدن با کمک و اولین بستنی خوردن عشقم

دیروز عروسک خانم  برای اولین بار بدون کمک ما و با کمک گرفتن از دسته ی مبل بلند شدی کمی همون جور وایستادی و بعدش مثل اینکه خسته شدی و نشستی من و بابایی باز مثل همیشه که یه چیز تازه از شما میبینیم کلی خوشحال شدیم و خدا رو شکر کردیم  فقط حیف که از اولین بلند شدنت عکس نگرفتم یعنی انقدر ذوق زده شدم که یادم رفت عکس بگیرم ای جونم مامانی فدای اون دستا و پاهای کوچولوت بشه که روزی صدبار دستا و پاهاتو میبوسم. پریروز هم برای اولین بار شما بستنی خوردی البته خیلی کم بیرون بودیم که من یهو هوس بستنی کردم بابایی بستنی گرفت شما همچین نگامون کردی که دیگه بستنی موند تو گلومون به خاطر اون به شما هم یه کوچولو بستنی دادیم مثل اینکه از طعمش خیلی خوش...
21 بهمن 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پرنسس سلنا می باشد